سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من و خاطراتم
نوشته شده در تاریخ شنبه 91 فروردین 26 توسط سایه نشاط | نظر



هر وقت طواف می کردیم یادم از سفارش همکارم می امد که گفته بود وقتی رفتی خانه ی خدا به نیابت از من سه بار در آن را محکم بزن و من هم که هنوز نمی دانستم موقعیت خانه ی کعبه چگونه بود قبول کرده بودم و این سفارش شده بود یک امانت بزرگ بر روی دوش من .گریه‌آور

هر بار که می رفتیم طواف کنیم با خودم می گفتم : یا خدا چگونه دستم را به در خانه ات برسانم !!!!!!؟
فاصله ی در تا زمین زیاد بود و از میان آن جمعیت امکان نداشت که بتوان خود را بالا رساند
چند بار به نیت در خانه ی خدا به دیوار کعبه سه ضربه زدم اما باز همینکه چشمم به در خانه ی خدا می افتاد قلبم سنگینی می کرد. گویا دلم راضی نمیشد

آن روز داشتیم طواف می کردیم که گوشی من زنگ زد
همکارم بود
با عصبانیت گفتم تو هم با این سفارشت ! مگر می شود درخانه ی خدا را سه بار کوبید ؟ این چه سفارشی بود تو به من کردی . خواهشا سفارشت را پس بگیر
او با لجاجت و خنده گفت به من چه قبول کردی باید انجام بدهی
گفتم آخر مومن نمی شود خودم را به در خانه برسانم چه برسد به اینکه سه بار هم درب آن را بکوبم
یک چیز دیگر بخواه
گفت : نه سفارش من را باید انجام بدهی
مکالمه قطع شد و من ماندم و لجاجت او و قولی که به او داده بودم
همانطور که دور میزدیم به گوشه ای از کعبه رسیدیم که محل شکاف دیوار کعبه بود برای تولد حضرت علی (ع) و روی ان را باز گذاشته بودند
خودم را به انجا رساندم و به نیت اینکه
خدایا این را بپذیر به خاطر قولی که دادم 
سه ضربه با دستم به ان کوبیدم
یکباره در فضای آسمان کعبه سه ضربه ی بلند پیچید
واقعا حیرت انگیز بود ? همانطور که من میزدم : یک . دو . سه
صدای ضربه هم بلند در کعبه می پیچید  !! یک . دو . سه
گویی محکم یک شی آهنی را ضربه میزدند
با خنده ای به دوستم که همراهم بود و کمک کرده بود به ان جایگاه برسم و ضربه بزنم گفتم :

دیدی خدا گفت برو
دیگه بسه
اینقدر به این خانه مشت نزن !
قبول است و ول کن
و دوستم با دهانی نیمه باز به من نگاه میکرد و گفت : خدایا چه قدرجالب بود




نوشته شده در تاریخ شنبه 91 فروردین 19 توسط سایه نشاط | نظر

کار من و دوستم در مدینه بیشتر شده بود نماز خواندن و دوره کردن قران . لذتی که در این کار بود تصوری برایش نبود
اما خدایا از این اذان !!!!!!!!!!!!!!!!!!
به محض اینکه نماز می خواندیم و برای قرائت قرآن می نشستیم صدای اذان لحظه ای قطع نمیشد !!!!!!!!!!!

اره اذان !!!!!!!!!!!


در تمام مدت که قران را می خواندیم یک نفر داشت اذان می گفت و صدای الله اکبر آن اصلا قطع نمیشد
سرم را بالا میکردم و به گنبدها نگاه میکردم احساس میکردم صدای اذان در میان این گنبدهای زیبا می پیچد
مدام به دوستم می گفتم چرا اینقدر اذان می گویند و او می گفت :
من که صدایی نمی شنوم !!!!!!!!!!!!!!!

نمی توانستم این مسئله را درک کنم
چرا دایما صدای اذان در مسجد پیامبر (ص)در گوش من بود ؟اما او می گفت من اشتباه می کنم و به نظرم می آید .تازه مدام فکر میکردم ابن بلال است که در حال گفتن اذان است

این مسئله دوروز ادامه داشت و من اصلا سر در نمی آوردم چرا و علت آن چیست ؟

تا اینکه کلیدی در مغزم روشن شد


تماز!!!!!!!!!!!!!!

بله نماز ? به من تذکر داده میشد تا در نماز خودم جدی باشم

و زمانی که این فکر مانند جرقه به مغز من خورد دیگر صدای اذان هم تمام شد
از آن لحظه به بعد من دیگر صدای اذان را نشنیدم و گویا به آنچه مورد نظر بود رسانده شده بودم

....................................................................................
هنوز هم وقتی یادم می اید از اینکه خداوند اینگونه خواسته است من را هدایت کند هم خوشحالم و هم خجل
خوشحال چون فهمیدم چه قدر خداوند ما بندگانش را دوست دارد و غمگین که چرا من باید نسبت به این امر مهم الهی کوتاهی داشته باشم که به من اخطار داده میشد .




نوشته شده در تاریخ جمعه 91 فروردین 18 توسط سایه نشاط | نظر

 

تازه به هتل رسیده بودیم خیلی گیج بودم و خیلی هم خوشحال نمی دونستم چه تکلیفی دارم و باید چه کار کنم اما دلم داشت مثل دل یک گنجشک میزد
دوست داشتم هر چه زودتر به اونی که برام آرزو شده بود برسم
با عجله با دوستم از هتل خارج شدیم
کنار هتل مسئول گروه جلوی ما را گرفت و گفت:
لطفا طول مسیر را با ذکر صلوات همراه با عجل فرجه اندازه بگیرید یعنی ببیینید چتد تا ذکر باید بفرستید
من که دیگه دلم گپ گپ صدا میکرد و دیگه طاقت نداشتم به دوستم گفتم عجله کن تا زودتر برسیم
بعد هم برای اینکه کار مان سرعت بگیردو بتوانیم بین راه با هم حرف بزنیم به او گفتم :
به جای اینکه راه رفت را صلوات بفرستیم و برگشت را عجل فرجه بیا یک کار بکنیم راه رفت را یکی صلوات بفرستد و یکی هم عجل فرجتا تا در برگشت بتوانیم با هم صحبت کنیم .

دوستم قبول کرد و با خوشحالی شروع به حرکت کردیم و تسبیح در دست صلوات  می فرستادیم
از دور حرم پیامبر (ص) این میعادگاه عشق خودش را مانند عروسی در شب نشان میداد
خدایا به ارزویم میرسیدم
و چه با شکوه بود لحظه ی رسیدن وصال دوست
نمی دانستم اشک شوق است یا ندامت
شوق دیدار یا ندامت شیعه ی واقعی نبودن
هر چه بود قلبم را به اعماق درونم می فشرد

 


و چه زیبا بود آن گنبد سبز آقا که داشت خودنمایی می کرد و درخشش در دل شب ماه را به خجالت می کشاند
به قبرستان بقیع رسیدیم
خدایا چه میدیدم یک طرف بقیع و یک سمت حرم پیامیر !
به کدام طرف بروم و کدام سو را بنگرم ؟
نگاهم کدام را بجوید ؟
زیارت راتمام کردیم و بازگشتیم

خوشحال از دیدن عظمت یار و خندان از انجام ماموریت
حالا باید گزارش میدادیم که از هتل ما تا حرم پیامبر چند صلوات فاصله است !!!!

ابتدا دوستم گفت :
تعداد صلواتهای من 150 تا شد
و من با غرور گفتم :
و صلوات های من هم 250تا می شوند

هر دو به من نگاه کردند و مسئول کاروان گفت شما مطمئن هستید ؟

و من با افتخار گفتم بله درست است
دوستم گفت :درست شمردی؟

کم کم به خودم شک کردم گفتم چه طور مگر ؟
رئیس کاروان به آرامی گفت اشکالی ندارد حتما درست می گویند
یکباره جرقه ای به سرم خورد و گفتم :

مگر من چه باید می گفتم

دوستم گفت باید می گفتی <اللهم صل اله محمد و ال محمد و عجل فرجهم و فرجنا بهم >و من بایدفقط صلوات تنها را می فرستادم .
خنده ای کردم و گفتم ببخشید من فقط گفتم :

و اجل فرجهم و فرجنا بهم
و تازه اونجا بود که فهمیدم بابا من دیگه خیلی نابغه ام جالب بود







مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.